شاید اگر این گذشته لعنتی به درک واصل میشد, خیلی اتفاقها می افتاد
شاید از این سنگینی همیشگی خلاص می شدم و
این افکار بیماری که همیشه در مغزم می لولند
کوله بارشان را جمع می کردند و راحتم می گذاشتند!
اما این گذشته لعنتی دست بردار نیست و
می خواهد تا آخرین قطره خونم را بمکد!
دلم بی وزنی می خواهد و سادگی بودن..
از این وجود پیچیده ام
که تمامی لذت های دنیا را از خودش سلب می کند, خسته ام!