شاید اگر این گذشته لعنتی به درک واصل میشد, خیلی اتفاقها می افتاد


شاید از این سنگینی همیشگی خلاص می شدم و 


این افکار بیماری که همیشه در مغزم می لولند 


کوله بارشان را جمع می کردند و راحتم می گذاشتند!


اما این گذشته لعنتی دست بردار نیست و


می خواهد تا آخرین قطره خونم را بمکد!


دلم بی وزنی می خواهد و سادگی بودن..


از این وجود پیچیده ام  


که تمامی لذت های دنیا را از خودش سلب می کند,  خسته ام!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد