دارم فریدون فروغی گوش میدم و بیشترین چیزی که میدونم 


اینه که هیچی از زندگی نمیدونم


اصلا نمیدونم چرا زنده ام


چرا نفس می کشم


چرا اینجام!


واسه هیچکدوم از این چراها جوابی ندارم..


دلم یه بغل آروم میخواد که هیچ انتظاری ازم نداشته باشه


فقط بودنم براش کافی باشه


دقیقا همینی که هستم, بدون کوچکترین تغییری!


میدونم که انتظارای سربه فلک کشیده رو خودمم که از خودم دارم نه کس دیگه!


واسه همینم اینقدر ریشه هام خشک شده..


بی رنگ شدم..بی آب ...بی عشق!


اگه همه چی به عقب برمی گشت 


بلدم بودم که کار دیگه ای بکنم؟


اگه صادق باشم باید بگم نه!


من چیز دیگه ای بلد نیستم..


خسته ام...هنوز پاهام درد می کنن!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد