-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 14:46
حس می کنم این دخترکانی که هیچی ازت نمیدونن و فقط نوشته هاتو می خونن و با این همه احساس دربارشون نظر میدن خیلی به تو از من نزدیکترن! هر بار که نوشته هات رو می خونم و می بینم که زیرشون این همه احساس های مشترک هست خشک میشم و هیچی نمی تونم برات بنویسم ! چقدر اون وقتا که همیشه یه نشونه ای از من تو نوشته هات بود حس عچیبی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 02:03
یک زمانی در خط به خط نوشته هایش نشانی از من بود, در هر کلامی! این روزها هیج نشانی از خودم نمی یابم, نه در روزهایش, نه در نوشته هایش, نه در رویاهایش! بنویس .. برای همانهایی که می خوانندت و برایت می نویسند! من به دنیای خودم ایمان دارم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 10:56
یک روز پرواز می کنم سبک ... خیلی سبک! آروم و بی دغدغه... مثل یه بچه سه ساله ... اونقدر بالا میرم که دیگه هیچ چیز این پایین معلوم نباشه! یک روز اینقدر سبک میشم که چه بخوام و چه نخوام بالا برم ! یک روز که دور هم نیست ..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 00:47
اینقدر از هم دوریم که دیگه نه تو از حال بد من خبر داری و نه من از حال بد تو! اونوقت دلمون خوشه به عشقمون! چه عشقی...چه کشکی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1391 23:24
نمیدونم کجای راه رو اشتباه اومدم که هیچ شوری برای جلو رفتن ندارم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1391 22:51
دارم فریدون فروغی گوش میدم و بیشترین چیزی که میدونم اینه که هیچی از زندگی نمیدونم اصلا نمیدونم چرا زنده ام چرا نفس می کشم چرا اینجام! واسه هیچکدوم از این چراها جوابی ندارم.. دلم یه بغل آروم میخواد که هیچ انتظاری ازم نداشته باشه فقط بودنم براش کافی باشه دقیقا همینی که هستم, بدون کوچکترین تغییری! میدونم که انتظارای سربه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1391 21:18
شاید اگر این گذشته لعنتی به درک واصل میشد, خیلی اتفاقها می افتاد شاید از این سنگینی همیشگی خلاص می شدم و این افکار بیماری که همیشه در مغزم می لولند کوله بارشان را جمع می کردند و راحتم می گذاشتند! اما این گذشته لعنتی دست بردار نیست و می خواهد تا آخرین قطره خونم را بمکد! دلم بی وزنی می خواهد و سادگی بودن.. از این وجود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1391 11:42
از اون شبکه اجتماعی مزخرف هم اومدم بیرون. حال و حوصله هیچ کدوم از اون آدمها رو که همیشه بهتر از منن ندارم! حال و حوصله هیچی رو ندارم, حتی حال و حوصله خودمو! پاهام مدام درد می کنه, از همون صبح که بیدار میشم! یه حس سنگینی عجیبی رومه که نمیذاره هیچ کاری بکنم. حتی حوصله خونه رفتن رو هم ندارم! حوصله اش رو که ندارم هیچ, یه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1391 02:02
شروع با سر درد !