دارم فریدون فروغی گوش میدم و بیشترین چیزی که میدونم 


اینه که هیچی از زندگی نمیدونم


اصلا نمیدونم چرا زنده ام


چرا نفس می کشم


چرا اینجام!


واسه هیچکدوم از این چراها جوابی ندارم..


دلم یه بغل آروم میخواد که هیچ انتظاری ازم نداشته باشه


فقط بودنم براش کافی باشه


دقیقا همینی که هستم, بدون کوچکترین تغییری!


میدونم که انتظارای سربه فلک کشیده رو خودمم که از خودم دارم نه کس دیگه!


واسه همینم اینقدر ریشه هام خشک شده..


بی رنگ شدم..بی آب ...بی عشق!


اگه همه چی به عقب برمی گشت 


بلدم بودم که کار دیگه ای بکنم؟


اگه صادق باشم باید بگم نه!


من چیز دیگه ای بلد نیستم..


خسته ام...هنوز پاهام درد می کنن!



شاید اگر این گذشته لعنتی به درک واصل میشد, خیلی اتفاقها می افتاد


شاید از این سنگینی همیشگی خلاص می شدم و 


این افکار بیماری که همیشه در مغزم می لولند 


کوله بارشان را جمع می کردند و راحتم می گذاشتند!


اما این گذشته لعنتی دست بردار نیست و


می خواهد تا آخرین قطره خونم را بمکد!


دلم بی وزنی می خواهد و سادگی بودن..


از این وجود پیچیده ام  


که تمامی لذت های دنیا را از خودش سلب می کند,  خسته ام!




از اون شبکه اجتماعی مزخرف هم اومدم بیرون.


حال و حوصله هیچ کدوم از اون آدمها رو که همیشه بهتر از منن ندارم!


حال و حوصله هیچی رو ندارم,


حتی حال و حوصله خودمو!


پاهام مدام درد می کنه, از همون صبح که بیدار میشم!


یه حس سنگینی عجیبی رومه که نمیذاره هیچ کاری بکنم.


حتی حوصله خونه رفتن رو هم ندارم!


حوصله اش رو که ندارم هیچ, یه عذاب بزرگم هست!


دیدن آدمهایی که فرسنگ ها ازت دورن و هیچی از زندگی واقعی تو نمیدونن!


تو هم هیچی از زندگی اونا نمی دونی!


لبخند های الکی ... در حالی که بود و نبودتون هیچ فرقی واسه هم نمی کنه!


قربون صدقه های الکی واسه خالی نبودن عریضه!


حالم از همه اینا به هم می خوره...


از همه بیشتر حالم از این سنگینی خودم به هم میخوره!


حتی حال عشق رو هم ندارم!


حس می کنم پیچیده تر از اونیه که من از پسش بربیام!


خسته ام!


بی خود و بی جهت!




شروع با سر درد !