حس می کنم این دخترکانی که هیچی ازت نمیدونن و


فقط نوشته هاتو می خونن و با این همه احساس دربارشون نظر میدن


خیلی به تو از من نزدیکترن!


هر بار که نوشته هات رو می خونم و می بینم که زیرشون این همه


احساس های مشترک هست


خشک میشم و هیچی نمی تونم برات بنویسم !


چقدر اون وقتا که همیشه یه نشونه ای از من تو نوشته هات بود 


حس عچیبی داشتم!


چقدر شیرین بود که میدونستم تو تمام لحظه هایی که قلم دستته 


یه گوشه ای از ذهنت جای منه!


مگه میشه که الآن نباشه؟!


پس چرا هیچ ردی نیست؟!


چرا؟!!!


چرا دیگه هرقدر هم که میگی من حس نمی کنم که همه وجودتم؟!


حس می کنم هر قدر هم که مهم باشم,


خودت برای خودت مهمتری!


شاید برای منم همینه...


ممکنه تو هم همین احساس رو در مورد من داشته باشی؟


زمان ...


جواب همه سئوالهای بی جواب تو دستهای زمانه...


هرچقدر هم که درد داشته باشه 


نمی خوام نه تو و نه خودم حتی یه لحظه تو رابطه ای باشیم که برای ما نباشه!


لیاقت ما یه احساس واقعیه..


هر بهایی هم که داشته باشه باید بدیم...




یک زمانی در خط به خط نوشته هایش نشانی از من بود, 


در هر کلامی!


این روزها هیج نشانی از خودم نمی یابم,


نه در روزهایش,


نه در نوشته هایش,


نه در رویاهایش!


بنویس ..


برای همانهایی که می خوانندت 


و برایت می نویسند!


من به دنیای خودم ایمان دارم!




یک روز پرواز می کنم


سبک ... خیلی سبک!


آروم و بی دغدغه...


مثل یه بچه سه ساله ...


اونقدر بالا میرم که دیگه هیچ چیز این پایین معلوم نباشه!


یک روز اینقدر سبک میشم که چه بخوام و چه نخوام بالا برم !


یک روز که دور هم نیست ..




اینقدر از هم دوریم که دیگه نه تو از حال بد من خبر داری و نه من از حال بد تو!


اونوقت دلمون خوشه به عشقمون!


چه عشقی...چه کشکی!




نمیدونم کجای راه رو اشتباه اومدم که هیچ شوری برای جلو رفتن ندارم!